خسته تر از آنم
که لیوانی چای
آرامم کند …
آغوش گرم ترا میخواهم
در جنگلی ناشناس
وقتی که آسمان
از لابهلای شاخهها
سرک میکشد …
.برای دیدن چشمانت
برای لمس دستانت
برای با تو بودن
تا قیامت صبر خواهم کرد
فرقی نمی کند امروز باشد یا در فرداها
یقین در من موج می زند که روزی با تو خواهم بود…
نظرات شما عزیزان:
khanooom khanooooma
ساعت18:50---1 آذر 1393
عاشقم... اهل همین کوچه ی بن بست کناری که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره ی باز کجا؟ من کجا؟ عشق کجا؟ طاقت آغاز کجا؟ تو به لبخند و نگاهی, من دلداده به آهی, بنشستیم; تو در قلب و من خسته به چاهی... گنه از کیست؟ از آن پنجره ی باز؟ از آن لحظه ی آغاز؟ از آن چشم گنه کار؟ از آن لحظه ی دیدار؟ کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت, همه بر دوش بگیرم ،جای آن یک شب مهتاب تو را تنگ در آغوش بگیرم...!!!
23 / 8 / 1393 Amir HOsein ҈
11:8